( ميخواهم مرد درون مهتاب باشم)
دانه دانه غم هايم را کنار هم گذارم
تا هاله اي از نور آتش به وجود آورم
پنجره اي به سوي آفتاب گشايم
ديگر خسته شدم از باز تابش
مي خواهم به او برسم
در ترسيم آدميان ؛
همه مهتاب را مي کشند
ميداني چرا ؟
بي گمان به خورشيد نمي توانند عشق بورزند
واسطه طلب مي کنند
انگاري همه مبهوت تواند
اي بالاترين نور مَجود
اي خورشيد زندگيم
برايت آن به آن بالا مي آورم.
شعر...شعر زندگي...شعر نبودنهايت...
به راستي مي توان به تو رسيد ...زنده بود
هر آن تصوير دگري ست
گاهي با يک نيمکت خالي
اما بعد با دو نفر و يک درخت
اما همه مهتاب و آب و درخت دارد
تصوير ماه وخورشيد من .
بي آب و درخت و نيمکت تو را دوست دارم.....
م.ن
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.